آئینه هستم تاب خاکستر ندارم
پروانهای هستم که بال و پر ندارم
از دست نامردی به نام تازیانه
یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم
تا این که گریان تو باشم تا سحرگاه
در چشم هایم آنقدر اختر ندارم
چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا
از گیسوان خاکیام بهتر ندارم
می خواستم خون گلویت را بشویم
شرمنده هستم من که آب آور ندارم
بر گوش هایم می گذارم دست خود را
شاید نبینی زینت و زیور ندارم
وقتی نمانده گیسوئی روی سر من
کاری دیگر با شانه و معجر ندارم
لب می گذارم روی لب هایت پدر جان
تا این که جانم را نگیری ، بر ندارم
پاسخ دهید