آیینه‌ ی مرد جمل آمد به میدان

آیینه‌ ی مرد جمل آمد به میدان
یک شیر دل مانند یل آمد به میدان
با سیزده جام عسل آمد به میدان
ای لشگر کوفه! اجل آمد به میدان
** باید که قبر خویش را آماده سازید
** در دل جگر دارید اگر بر او بتازید
رفته به بابایش که این‌گونه شریف است
از نسل پاک صاحب دین حنیف است
قاسم اگر چه قدّ و بالایش ظریف است
امّا خدایی او سپاهی را حریف است
** گوید به او عمّه : به بدخواه تو لعنت
** مه‌ پاره‌ ی نجمه! به بدخواه تو لعنت
شاگرد رزم حضرت عباس، قاسم
آمد ولی در هیبت عباس، قاسم
در بازوانش قدرت عباس، قاسم
به‌ به که دارد غیرت عباس، قاسم
** عمّامه‌ ی او را عمویش با نمک بست
** مانند بابایش حسن ، تحت‌الحنک بست
قاسم حریف تن به تن دارد؟
ندارد این نوجوان جوشن به تن دارد؟
ندارد چیزی کم از بابا حسن دارد؟
ندارد اصلاً مگر ازرق زدن دارد؟
** ازرق کجا و شیر میدان خطرها؟!
** قاسم بُوَد رزمنده‌ی نسل قمرها
وقت پریدن ناگهان بال و پرش ریخت
یک لشکری را ریخت آخر پیکرش ریخت
از میمنه تا میسره روی سرش ریخت
از روی زین افتاد قلب مادرش ریخت
** مثل مدینه کوچه ای را باز کردند
** پرتاب سنگ و نیزه را آغاز کردند

شاعر:  محمد فردوسی
نوع شعر: مثنوی

پاسخ دهید