این اشک های سر زده خواهی نخواهی است

این اشک های سر زده خواهی نخواهی است

یعنی تمام شعرم اسیر دو راهی است

این واژه های تب زده غرق تلاطم اند

در های و هوی تشنگی و العطش گم اند

باید ز هرم آه دلی شعله ور کنیم

با چلچراغ اشک شبی را سحر کنیم

باید دخیل دل به پر جبرئیل بست

آری به قلب معرکه باید سفر کنیم

پس از کدام حادثه باید شروع کرد

پس از کدام واقعه صرف نظر کنیم

میدان پر از صدای کف و طبل و هلهله است

خیمه اسیر شیون و آشوب و ولوله است

آرام دیده‌ی تری از دست می رود

صبر و قرار مادری از دست می رود

«یک گام رو به پیش و یکی رو به پس رود

حالا مردد است به سوی چه کس رود»

دیده میان قلب حرم اضطراب را

دیده کنار خیمه غروب رباب را

دیدند پشت خیمه پدر قبر می‌کند

قبری برای این دل بی صبر می‌کند

اما چگونه خاک بریزد بر این گلو

بر چشم های بی رمق و نیمه باز او

بهتر که پشت خیمه ای آرام خفته است

بهتر که راز جسم نحیفش نهفته است

بر ساحت تنش که جسارت نمی شود

اعضاش عصر واقعه غارت نمی شود

دیگر به شام شوم تماشا نمی‌رود

دیگر سرش به نیزه‌ی اعدا نمی‌رود

ـ محشر به پا کند همه جا با صدای خود

این بار با صدای رجز گریه های خود

اما سپاه کوفه جوابش شنیدنی است

تصویر آب دادن این غنچه دیدنی است

چشمان تیر محو سیپیدی حنجرش

رحمی کند خدا به دل خون مادرش

ای وای التهاب سه شعبه چه می کند؟

با این گلو شتاب سه شعبه چه می کند؟

تیری که روی دست پدر کرد پرپرش

حالا دخیل بسته به رگ های حنجرش

این اشک های سر زده خواهی نخواهی است

حالا امام خسته اسیر دو راهی است

این گونه عاقبت پسر از دست می رود

بیرون کشد سه شعبه سر از دست می رود

شاعر: یوسف رحیمی
نوع شعر: مثنوی

پاسخ دهید