ای ساربان آهسته ران دارد توانم می رود
در این زمین پر بلا از غم امانم می رود
از خاک اینجا بوی هجران و جدایی می رسد
گویا همین جا از تن رنجیده جانم می رود
اینجا لب خشکیده را با تیر آبش می دهند
گفتم عطش! سوزش چو آتش در زبانم می رود
اینجا من و تاریکی و غربت به هم محرم شده
باید ببینم روی نی ماه زمانم می رود
دوران یا بنت امیرالمومنین بودن گذشت
وقت اسیری آمد و نام ونشانم می رود
من خود به چشم خویشتن،باید ببینم بی کفن
روی سرم رأست به نی،چون سایبانم می رود
پاسخ دهید