با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست

با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست
شبها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گلزخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه !
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشم های تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمه به این پلک ها و گفت :
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست

حتی صبور قافله بی صبر می شود
با خاطرات خسته ترین دختری که نیست

شاعر: یوسف رحیمی
نوع شعر: غزل

پاسخ دهید