تماشایی شده مهمانی من
دل آشفته و طوفانی من
همه در کوفه بیعت می شکستند
به مُهر سنگ بر پیشانی من
نسیم آورده با خود بوی سیبی
نمانده از غمت در دل شکیبی
همین جا پرده ها افتاد و دیدم
به روی نیزه ها شیب الخضیبی
سرم آقا به قربان سر تو
دو طفل من فدای اصغر تو
گرفته خواب را از چشمم این غم
که در بندِ اسارت خواهر تو …
پاسخ دهید