تمام درد دلت را که از سفر گفتی

تمام درد دلت را که از سفر گفتی

گمان کنم که دلت سوخت مختصر گفتی

من از جسارت آن دست بی حیا گفتم

تو از مشقت گودال و قطع سر گفتی

همان که آتش مان زد و خیمه را سوزاند

صدا زدم که الهی به پای مرگ افتی

چنان به روی سرم داد زد پس از سیلی

نگفته ام که نگو باز هم پدر ؟ گفتی ؟!

به روی نیلی و موی سفید دقت کن

بگو شبیه که هستم پدر، اگر گفتی؟

فقط بگو که چه شد ظالمانه چوبت زد

شما به غیر کلام خدا مگر گفتی

دلم برای غریبی عمه می سوزد

مگو زدرد سفر از چه مختصر گفتی

شاعر: حامد خاکی
نوع شعر: غزل

پاسخ دهید