تو را آورده ام این جا که مهمان خودم باشی

تو را آورده ام این جا که مهمان خودم باشی

شب آخرروی زلف پریشان خودم باشی

من ازتاریکی شب های این ویرانه می ترسم

تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی

فراقت گرچه نابینام کرده باز می ارزد

که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی

پدرنزدیک بودامشب کنیز خانه ای باشم

به توحق می دهم پاره گریبان خودم باشی

اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست

که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی

از این پنجاه سال تو سه سالش قسمت ما شد

یک امشب را نمی خواهی پدرجان خودم باشی

سرت افتاد و دستی ازمحاسن ها بلندت کرد ؟

بیا ، خُب میهمان کنج ویران خودم باشی

سرت را وقت قرآن خواندنت بر طشت کوبیدند

تو باید بعد از این قاری قرآن خودم باشی

کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کرد ؟

فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی

Ð Ð Ð
اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است

تقلا می کنم یک بوسه مهمان خودم باشی

شاعر: علی اکبر لطیفیان
نوع شعر: غزل

پاسخ دهید