قافله رفته بود و من بی هوش
روی شن زارهای تفتیده
ماه با هر ستاره ای می گفت:
بی صدا باش! تازه خوابیده
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدینه پیچیده
خواب دیدم پدر ز باغ فدک
سیب سرخی برای من چیده
قافله رفته بود و من بی جان
پشت یک بوته خار خشکیده
بر وجودم سیاهی صحرا
بذر ترس و هراس پاشیده
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب، ناتوان ز فریادی
ماه گفت:ا ی رقیه چیزی نیست
خواب بودی ز ناقه افتادی
قافله رفته بود و دلتنگی
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه دیدم گفت:
طفلکی باز هم که جامانده!
قافله رفته بود و تاول ها
مانعی در دویدنم بودند
خستگی، تشنگی، تب بالا
سد راه رسیدنم بودند
قافله رفته بود و می دیدم
می رسد یک غریبه ازآن دور
دیدمش- سایه ای هلالی شکل-
چهره اش محو هاله ای از نور
از نفس های تند و بی وقفه
وحشت و اضطراب حاکی بود
دیدم او را زنی که تنها بود
چادرش مثل عمه خاکی بود
بغض راه گلوی من را بست
گفتمش من یتیم و تنهایم
بغض زن زودتر شکست و گفت:
دخترم! مادر تو زهرایم
پاسخ دهید