قافله رفته بود و من بی هوش

قافله رفته بود و من بی هوش

روی شن زارهای تفتیده

ماه با هر ستاره ای می گفت:

بی صدا باش! تازه خوابیده

 

قافله رفته بود و در خوابم

عطر شهر مدینه پیچیده

خواب دیدم پدر ز باغ فدک

سیب سرخی برای من چیده

 

قافله رفته بود و من بی جان

پشت یک بوته خار خشکیده

بر وجودم سیاهی صحرا

بذر ترس و هراس پاشیده

 

قافله رفته بود و من تنها

مضطرب، ناتوان ز فریادی

ماه گفت:ا ی رقیه چیزی نیست

خواب بودی ز ناقه افتادی

 

قافله رفته بود و دلتنگی

قلب من را دوباره رنجانده

باد در گوش ماه دیدم گفت:

طفلکی باز هم که جامانده!

 

قافله رفته بود و تاول ها

مانعی در دویدنم بودند

خستگی، تشنگی، تب بالا

سد راه رسیدنم بودند

 

قافله رفته بود و می دیدم

می رسد یک غریبه ازآن دور

دیدمش- سایه ای هلالی شکل-

چهره اش محو هاله ای از نور

 

از نفس های تند و بی وقفه

وحشت و اضطراب حاکی بود

دیدم او را زنی که تنها بود

چادرش مثل عمه خاکی بود

 

بغض راه گلوی من را بست

گفتمش من یتیم و تنهایم

بغض زن زودتر شکست و گفت:

دخترم! مادر تو زهرایم

شاعر: وحید قاسمی
نوع شعر: غزل

پاسخ دهید