مرا مگذار بی تو دست گیر قافله باشم
اسیر زجر و خولی و سنان و حرمله باشم
ببینم خیمه را با جمع طفلانش زنند آتش
یتیمی را که میترسد به دامانش زنند آتش
یکی زنجیر بر حلقی به قصد کُشت میپیچد
یکی گیسوی طفلی را به گرد مشت میپیچد
بیا برگرد شهر مادرم هرچند غمبار است
که تیر حرمله دنبال چشمان علمدار است
ببین اشکم ببین دردم ببین زخمم ببین آهم
فراقت را نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم
پاسخ دهید