میان کوچه منتظر غریب ایستاده ام
به خواب رفته سایه ام به خویش تکیه داده ام
چو جبرئیل زخمی ام میان قوم خود پرست
شهاب آسمانی ام، به چاه اوفتاده ام
به زخم های بال خود کمی نگاه می کنم
و خوب فکر می کنم به انتهای جاده ام
به آیه های روشنم توجهی نمی شود
ستارۀ شمالی بدون استفاده ام
به پای نامۀ خودم هنوز گریه می کنم
چنان که سیل می برد منی که کوه زاده ام
به جستجوی ریشۀ هراس و ترس می رود
کسی که شخم می زند به مزرع اراده ام
بگو که کشته می شود جوان و نوجوان تو
بگو وصیت مرا به پیر خانواده ام
پاسخ دهید