هم اشک یتیم را درآوردی تو
هم دست به سوی معجر آوردی تو
بگذار برای صبح،قدری آرام!
مأمور طبق،مگر سر آوردی تو ؟!
بابای مرا بیار ، بابایی که …
دستی بکشد میان موهایی که …
هر روز ز روز قبل کمتر می شد
با شعله ی بام های آنجایی که …
شد وارد شهر محمل ساداتی
دادند به این قبیله نان خیراتی
از جنگ،سران کوفه معجر بردند
آن روز برای طفل شان سوغاتی
در راه سری بریده همسایه م بود
یک باغچه خار داخل پایم بود
نه! خواب نبود،داخل انگشتش
انگشتری عقیق بابایم بود
بر نیزه پر پرستویم را بردند
سنجاق میان گیسویم را بردند
تا از گل سر خیالشان راحت شد
بابای گلم،النگویم را بردند
آن مرد که نای گفتن از پایش نیست !؟
می گفت : بیا،بیاکه بابایش نیست
سیلی زد و بعد مدتی حس کردم
که لاله ی گوش من سر جایش نیست
آرامش خواب هر شبی را هم که …
گیسوی به آن مرتبی را هم که …
هنگام شلوغی وسط خیمه ی مان
زیبایی چادر عربی را هم که …
پاسخ دهید